زندگی کردن توی گذشتهای که نمیتونی برگردی و درستش کنی، مثل دوییدن توی یه راهرو بیانتهاست. یه راهرو که هرچی جلوتر میری، دیوارای پشت سرت بهم نزدیکتر میشن. انگار داری دست و پا میزنی توی یه مرداب، هرچی بیشتر تلاش کنی، بیشتر فرو میری. آدم وقتی هنوز توی تاریکی باشه، ترس خاصی نداره، چون بهش عادت کرده. ولی وقتی یه بار نور رو ببینه، تازه میفهمه که اون تاریکی چقدر وحشتناک بوده. تازه میفهمه که چقدر عمیق غرق بوده توی یه چیزی که حتی حسش نمیکرده.
بعد برمیگردی عقب، به خودت نگاه میکنی، به کارایی که کردی، به ردّ پاهایی که روی بقیه جا گذاشتی، به خرابههایی که ازت جا مونده. انگار یه فیلمه. یه داستان که به تو ربطی نداره. ولی میفهمی که نه، این فیلمِ کس دیگهای نیست. تویی. خود خود تویی. یه زندگی که هرچقدر سعی کنی ازش فرار کنی، یه تیکهش همیشه باهاته. جوری که انگار روی تو حک شده، جوری که انگار توی خونِت حل شده. فرار کنی، پیدات میکنه. قایم بشی، پیدات میکنه.
اولین نفر کامنت بزار
محتوایی پیدا نشد
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است